خداوند

۱۳۸۸/۰۸/۰۹ | برچسب‌ها: , | 0نظرات

روزي پسربچه اي از مادرش مي پرسه : " مامان ؛ آدم ميتونه خداوند رو ببينه ؟ " مادرش با مهربوني دستي به صورت پسرش مي كشه و با لبخند بهش ميگه : " البته كه نه عزيزم ؛ خداوند رو با چشم نمي توني ببيني ولي مي توني با قلبت احساسش كني "
پسر بچه ( كه از جواب مادرش چندان راضي به نظر نمي رسيد ) پيش خواهر بزرگترش رفت و ازش همين سوال رو پرسيد ؛ خواهر بزرگتر بعد از شنيدن اين سوال با تندي اين جواب رو بهش داد : " احمق جون هيچ كس نميتونه  خداوند رو ببينه " و بعد بي تفاوت از كنار برادرش رد شد .
چند روز گذشت . غروب يك روز بهاري ؛ كه پسر بچه با پدر بزگش به ماهي گيري رفته بود ؛ تصميم گرفت كه اين سوال رو از پدربزرگش بپرسه
به خاطر همين رو به پدر بزرگش كرد و گفت : " شما ميتونينا خداوند رو ببينين؟ " پدر بزرگ ؛ در حالي كه به منظره غروب آفتاب خيره شده بود با مهرباني دستي به سر نوه اش كشيد و گفت : " پسرم ؛ من الان به غير از خداوند چيز ديگري رو نميتونم ببينم

0 نظرات:

ارسال یک نظر

مطالب قبلي