نیکی بازگشتنی است..... داستان کوتاه

۱۳۸۸/۰۷/۳۰ | برچسب‌ها: | 0نظرات

روزی روزگاری پسرک فقیری که برای تامین مخارج تحصیلش از این خونه به اون خونه می رفت تا شاید بتونه پولی تهیه کنه،متوجه شد که فقط یک سکه 10 سنتی براش باقی مونده.خیلی گرسنه اش بود به خاطر همین در یه خونه رو زد تا تقاضای تکه نانی یا یه کم غذا بکنه.
بطور اتفاقی دختر جوانی در روباز کرد و پسر که دستپاچه شده بود به جای غذا گفت آب میخوام.دختر هم که متوجه گرسنگی پسر شده بود براش شیر آورد.
پسر آروم شیر رو خورد و گغت:چقدر باید بپردازم؟  
دختر گفت:مادرم به ما یاد داده که نیکی ما بهایی نداره! 
پسر گفت:پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم....
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد و به بیمارستان مجهزی در شهر انتقال داده شد چون پزشکای محلی از درمان او عاجز بودند.
دکتر هوارد کلی جهت بررسی وضعیت بیمار وارد اتاقش شد.در اولین نگاه اونو شناخت.بعد به اتاقش برگشت تا هرچه زود تر جون دختر رو نجات بده.
از اون روز به بعد دختر رو تحت توجه های خاص خودش قرار داد و بالاخره بعد از انجام یه سری آزمایش و عمل سخت پیروز شد...
آخرین روز بستری زن به درخواست دکتر برگ هزینه دختر به جهت تایید نزد دکتر کلی برده شد.
گوشه صورتحساب چیزی نوشت و توی پاکت گذاشت و برای دختر فرستاد
دختر از باز کردن پاکت واهمه داشت.فکر می کرد تا آخر عمر باید بدهکار باشه ....آروم پاکت رو باز کرد و چند کلمه روی قبض توجهش رو جلب کرد....
"بهای این صورتحساب قبلا با یک کاسه شیر پرداخت شده است

0 نظرات:

ارسال یک نظر

مطالب قبلي