اس ام اس های فلسفی و عرفانی مهر ۸۹(سری هشتم)

۱۳۸۹/۰۷/۱۳ | برچسب‌ها: | 0نظرات

[تصویر: L128599919964.jpg]
مردی که یادش رفت
مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را.
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
دلتنگی های اژدهای شهر بازی
چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
صدقه
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد ” صدقه عمر را زیاد می کند” منصرف شد.
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
زن
مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود .
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
آشغال ها
زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی”
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
اسب سفید
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته”
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
گوش
مادر زنبیل به دست از دم در داد زد ” تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!”
در را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :” من بهش گفته بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!” انتظار
پیدایش نبود . گفته بود ساعت ۵ می آید . چند ثانیه به ۵ باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
دکمه جا افتاده
(یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟)
(آره آره چه روز قشنگی بود)
(یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)
(وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)
( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )
(تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد )
سکوت. بعد از چند دقیقه
(راستی اسمت چی بود؟)
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
پوتین
-” مامانی چلا بابا جون بلا تولدم پوتین کوچولوهه لو که قول داده بود نیاولد؟”
-” می دونی که بابایی سرش بره قولش نمی ره و تو بخواب تا بیدار بشی اونم با هدیه ات میاد….اینم صدای در . دیدی گفتم حتما میاد . پاشو پسرم دیگه نخواب ، بابایی پو تیناشو برات فرستاده”
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
شاه
منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود. شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت. منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه.
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
آفتابگردان
آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید… که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد… مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را می‌پیمود تا نور را به او هدیه بدهد…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
گرما
لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنة یک جرعه آب بود…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
پاک‌کن
مدادپاک‌کن تمام شده بود… نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت… خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
مداد رنگی
قهوه‌ای پررنگ، قهوه‌ای کم‌رنگ، سرمه‌ای، آبی، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بی‌عدالتی غصه نخورند…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
تقویم
چاپخانه همه تقویم‌ها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
آرزوهای بزرگ
ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود… جارو می‌خواست یک‌بار هم که شده خودشو تمیز کنه… آینه می‌خواست خودشو ببینه… دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یک‌بار از اون هم عکس بندازه… لغتنامه می‌خواست معنی خودش رو بفهمه…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
بازگشت
گفت دیگه هرگز بر نمی‌گردم… راه خودش و گرفت و رفت… تا می‌تونست دور شد… غافل از این‌که کره زمین گرد بود…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
در
هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد… اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت… فکر می‌کرد خدا صدای اونو نمی‌شنوه… ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود… سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
اتاقک زیر شیروانی
زیرزمین از اول بهش حسودی می‌کرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر…غافل از این‌که اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
تقدیر
در زندگیش بی‌نهایت زحمت کشیده بود و بی‌نهایت هم پیشرفت کرده بود… اما هنوز ناراضی بود… حق هم داشت… تقدیر، سرنوشت او را از منفی بی‌نهایت کلید زده بود…
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
در پستخانه
همسر جوان و خوشگل « سلادکوپرتسوف » ، رئیس پستخانه ی شهرمان را چند روز قبل ، به خاک سپردیم.
هنگامی که بلینی (نوعی نان گرد و نازک که خمیر آن از آرد و شیر و شکر و تخم مرغ تهیه میشود) آوردند ، پیرمردِ زن مرده ، به تلخی زار زد و گفت:به این بلینی ها که نگاه میکنم ، یاد زنم می افتم … طفلکی مانند همین بلینی ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عین بلینی
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..
مکافات عمل
فرزندی پدر پیرش را کُول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: «من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد!»
-..-..-..-..-..-..-..-..-..-.. داستانهای کوتاه اس ام اسی -..-..-..-..-..-..-..-..-..-..

0 نظرات:

ارسال یک نظر

مطالب قبلي