شوخی با داستانهای دوران دبستان

۱۳۸۸/۱۲/۰۸ | برچسب‌ها: | 3نظرات

چوپان دروغگو، تصمیم کبری و حسنک کجایی...

 گاو ماما میکرد...گوسفند بع بع میکرد...سگ واق واق میکرد...همه با هم صدا میزدند حسنک کجایی؟؟؟ شب شده بود اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود...حسنک مدتهای زیادیست که به خانه نمی آید...او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند...او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل میزند...موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست...چون او موهای خود را گلت میکند...

حسنک کجایی؟؟؟تصمیم کبری...

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری به او گفت که تصمیم بزرگی گرفته است...کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند...چون کبری با پترس چت میکرد...پترس همیشه پای کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد...پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد...چون زیاد چت کرده بود...او نمیدانست که سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند...پترس در حال چت کردن غرق شد و مُرد...برای مراسم تدفین او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود...اما کوه روی ریل ریزش کرده بود...

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده است اما حوصله نداشت...ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش رو درآورد...ریزعلی چراغ قوه هم داشت اما حوصله ی دردسر نداشت...قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد...کبری و همه ی مسافران مردند...اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت...

دهقان فداکار...کوکب خانم...

خانه مثل همیشه سوت و کور بود...الان چند سالی هست که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد...او حتی مهمان خوانده هم ندارد...او اصلا" حوصله ی مهمان ندارد...او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیر کند...او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد...اما گوشت ندارد...آخرین بار که گوشت خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخته بود...اما او از چوپان دروغگو گله ای ندارد...چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به همین دلیل است که کتابهای دبستان آن داستانهای قشنگ را دیگر ندارد...

3 نظرات:

ناشناس گفت...

ایول واقعا که دیگه بد زمونه ای شده

نیما گفت...

اره کاملا

ناشناس گفت...

خيلي درست گفتي دادا انصافا

ارسال یک نظر

مطالب قبلي