داستان چهار شمع

۱۳۸۹/۰۵/۲۹ | برچسب‌ها: | 0نظرات


http://sedbagher.files.wordpress.com/2009/08/sham2.jpg

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.
اولی گفت: من صلح هستم! با وجوداین هيچ کس نمی تواند مرا برای هميشه روشن نگه دارد. فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت.
دومی گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتی زيادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسيم ملايمی بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد.
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهميت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزيدن به نزديکترين راهم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.
ناگهان … پسری وارد اتاق شد و  شمع های خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن. سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانيم شمع های ديگر را دوباره روشن کنيم. من اميد هستم!
کودک با چشمهای درخشان شمع اميد را برداشت و شمع های ديگر را روشن کرد.

0 نظرات:

ارسال یک نظر

مطالب قبلي