داستان کوتاه چای خواستگاری

۱۳۸۸/۱۲/۲۸ | برچسب‌ها: | 0نظرات

http://teair.files.wordpress.com/2008/06/bbee419ebcc3176fba86b921b4fae8da.jpg

مادرش می گفت : " دخترم ! بگذار راحتت کنم . تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد . پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام ! نمی خوام پشت سر دخترم حرف درست کنند که چقدر خودخواه و بی تربیت بود . یک وقت هول نشوی ! رنگت عوض شود ، با خودشان می گویند : " دختره آدم ندیده است " ، سینی چای را محکم بگیر . مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی . حواست جمع باشد ، اول بزرگتر . یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد ! فکر می کنند که حالا پسرشان چه آَش دهن سوزی است ! آرام و با حوصله راه برو . دوبار کمتر تعرف نکن ، سرت را بلند نکن . آرام حرف بزن . حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب می گذارند که دختره بی حیا و پر رو بود . عزیزم ! می دانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست . تحمل کن . از قدیم گفته اند : " در دروازه شهر را می شود بست ولی در دهان مردم را نه... "
لحظه ی موعود فرا رسیده بود ، دستورها را مو به مو اجرا می کرد . سینی چای را دو دستی چسبیده بود . سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند . شانه هایش را پایین انداخت . محکم و استوار قدم بر می داشت . همه چیز روبراه بود . چند قدم بیشتر راه نرفته بود که چشمش به مادر داماد افتاد که در گوش دخترش پچ پچ می کرد .
گوش هایش را تیز کرد . صدای مادر را شنید که می گفت : " ماشااله هزار ماشااله همچین چایی می آره که انگار نسل اندر نسل قهوه چی بوده اند .... "

0 نظرات:

ارسال یک نظر

مطالب قبلي